دلتنگی های شاه احساسات

ساخت وبلاگ
چند روزی است "سانا مارین" نخست‌وزیر سی‌و‌شش ساله فنلاندبه دلیل شرکت در مراسم مهمانی و خوشگذرانی با دوستانشمورد انتقاد و در مرکز توجه رسانه‌ها قرار گرفته است...پیش از این نیز این نخست‌وزیرِ اهلِ عشق و حالبه‌واسطه‌ی حضور در کلاب و پارتی از سوی رقبا و احزاب مخالف مورد انتقاد قرار گرفته بود...فارغ از آن‌که سانا مارین مواد مخدر مصرف کرده یا نه،آن‌چه مهم است "دیوانگی" نخست‌وزیر فنلاند است...دیوانگی همان اکسیر نابی استکه باعث می‌شود آدمی هر بار جان تازه‌ای بگیردتا بتواند اضطراب و چالش‌ها و استرس‌های تمام‌نشدنی زندگی را تحمل کند..‌.زندگی بدون دیوانه‌بازی امکان‌پذیر نیستو اگر هم ممکن باشد بسیار کِسل‌کننده خواهد بود...آدمی باید متناسب با سن و سالش دیوانگی کند...گاه صلاه ظهر تابستان زنگ خانه‌ای را بزند و فرار کند...گاه از دیوار باغ همسایه بالا ‌رود تا سیب‌ها را بچیندو همراه با دوستانش هِرهِرکنان آن‌ها را گاز بزند،گاه با یارش مخفیانه و با ترس و لرز پیچ‌های جاده‌ی چالوس را برودو گاه در مهمانی و محفل خصوصی بدون درنظر گرفتن موقعیت سیاسی و اجتماعی‌اش،سرخوش شود و قِری دهد و بالا و پایین بپرد...زندگی بدون دیوانه‌بازی‌هایش مفت نمی‌ارزد..!حتی اگر رئیس دولت کشوری باشیکه روسیه پشت مرزهایش دندان تیز کردهتا زمستان سر برسد و پیوستن به ناتو و حفظ کشور دغدغه‌ات ‌باشد،باز باید زمان و مکانی را برای تخلیه انرژی و دیوانه‌بازی داشته باشیکه اگر دیوانه‌بازی نکنی زمستان نرسیده باید دستانت را در مقابل زندگی به‌علامت تسلیم بالا ببری.‌‌..آدمی اگر بخواهد به‌واسطه‌ی پُست و مقامو جایگاه و شهرت و اعتبارش دور شود از دیوانه‌بازی‌،بدون شک به زندگی سه _ هیچ باخته و باید سرافکنده زمین بازی را تَرک کند...gharibe64sms.blogf دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 97 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 17:13

آخرش نوشتید:دلش می‌خواست بخوابد..و خوابید...آرام خوابید...و طناب جوری سیخ و صاف بر بالای آب،نزدیک سرش مانده‌بود که هرکس می‌دید می‌گفت:مردی خود را در آب حلق‌آویز کرده‌است..."سمفونی مردگان" چنین تمام شد؛و چه‌کسی می‌گوید نویسنده‌گان شبیهِ کتاب‌هاشان نمی‌میرند؟!حکم داده‌بودند که شلاق بخورید به خاطر گردون،ما نویسنده‌ایم و خیلی چیزهای دیگر...دهه‌ی هفتاد بود و شلاق کلماتِ عباس معروفی...شلاق علیه او و او علیه شلاق...شلاق کلمات علیه شلاق چرمی...صد میلیون‌بار نوشته‌ایم و نوشته‌اند و خواهندنوشتکه غم آورنده‌ی مرگ است و عباس معروفی زیر شلاق غم بود...این شلاق متوقف نمی‌شود،عادی نمی‌شود،بی‌درد نمی‌شود،خون‌اش بند نمی‌آید و خونی که بند ناید عجیب خونی‌ستو زخمی که بسته نشود زخم اعظم استکه دیگر مشخص‌مان نمی‌کند آدمی زخم است یا زخم آدمی...حالا پیکر عباس روی ذهن‌های ماست،روی اشک‌ها،خاطرات...سنگین پیکری‌ست...هرچند ما حاملان پیکرها شده‌ایم و تاریخ‌شان و غم‌هاشان...بله سمفونی مرده‌گان ماییم که بر مقابر غول‌های غمگین فکر و آدمیت‌مان نگاه می‌کنم بی هیچ خنده‌ای...طبیعتن آدم‌ها می‌میرند که مرگ هیچ‌گاه ترک عادت نمی‌کند اما...امان از این اما...معروفی در ابتدای خود رفت و سال‌ها به سختی و رنج گذراند...پرشور و جان بود و کم‌خواب‌...او راوی شوراقبالی و صعب‌حالی مردمانی بودکه با کلمه‌های او نفس تازه می‌کردند و البته می‌کنند...از چند هفته پیش که پزشکان متعدد تَن زدند از جراحی‌ سَمیکه این‌بار چشم‌های او را نشانه رفته‌بود احوالات‌مان مشوش بود...قرار بود یک پزشک جسورتر جراحی کندو مقادیری بخت قائل بود برای عقب‌راندن غم‌باد متجسدشده...دوست عزیزی چند ساعت پیش گفت آن پزشک نیز تن زددر نهایت ولی حال نویسنده به‌تر شده‌بود دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 17:13

داره پاییز میاد...میدونم پاییز بیاد هوا سرد بشه،جای آلو رو خرمالو بگیره،جای پشه‌بند رو کرسی؛اون موقع تو میری و جای دل رو دلتنگی میگیره...تو رفتی و من موندم و یه کرج زردِ زردِ زرد...می‌دونم هوا که سرد بشه،اون موقع که لازم شد لباس های گشاد رو بفرستم ته کمد و ژاکت و پالتو رو بیارم تو دست،تو رفتی...من موندم...همیشه برای اونی که می‌مونه سخت‌تره...نه؟!!چقدر گفتم کل این شهر رو نگردیم باهم؟!!چقدر گفتم منو جاهایی که نرفتم نبر؟!!نذار کارایی که نکردم رو با هم بکنیم...به خرجت نرفت...منو چه به دراز شدن رو چمن‌های پارک چمران،منو چه به لرزیدن تو سه راه پست خونه،منو چه به آیس پک دم پارک آزادگان،منو چه به کرج اونم تو شبکه کل شهر میشه یه پیرهن اشرافی با هزار تا پولک و منجوق سوسوزن،منو چه به توی تاریکی یه کوچه خلوت بی رفت‌‌و‌آمد و بوسیدن کسی زیر درخت انجیر؟به چشیدن مزه لبی که گفته باشه تو مال منی...اصلا منو چه به عاشقی؟!!یادت نمیاد اولش بهت گفتم من از عشق می‌ترسم...فوبیا دارم...حالم بد میشه؟حتی اسم خارجی‌ش رو هم گفتم...گفتم من فیلوفوبیا دارم...محل ندادی...به‌جاش صداتو فرستادی برام گفتی جانم...باقی جمله‌ت که یادم نیست...فقط همون جانم یادمه...فقط همون...تو می‌دونستی می‌تونی به یکی بگی جانم و بهش جان ببخشیو بعد یه روزی همون وویس کوتاهت تو بک‌آپ گوشی پیدا بشهو بگی جانم و جان بگیری ازش؟ازم؟ می‌دونستی،نه؟!!بچه که بودم،دایی که اولین انار رو از مغازه میوه‌فروشی دونبشش میاورد خونه مامانی،من قلبم میریخت...تازه می‌فهمیدم چرا باد عصرهای پشت خونه خنک‌تره،چرا شب‌ها زودتر سفره شامو میذارن...چرا انگورا گنده‌ترن...چون پاییز داده میاد...پاییز یعنی چمدون بستن و رفتن...می‌دونم...پاییز که بیاد،تو رفتی...چمدون کوچیک دلتنگی های شاه احساسات...
ما را در سایت دلتنگی های شاه احساسات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4gharibe64smsa بازدید : 110 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 17:13